به سبز جاودان من وطن، وطن! نظر فکن به من که من به هر کجا ، غریب وار ، که زیر آسمان دیگری غنودهام ، همیشه با تو بوده ام همیشه با تو بوده ام اگر که حال پرسی ام تو نیک میشناسی ام ، من از درون قصهها و غصهها بر آمدم ؛ حکایت هزار شاه با گدا حدیث عشق نا تمام آن شبان به دختر سیاه چشم کدخدا ، ز پشت دود کشتهای سوخته درون کومهٔ سیاه ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه. تنم ز رنج عطر و بو گرفته است رخم به سیلی زما نه خو گرفته است اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام یکی ز چهرههای بیشمار توده ام. چه غمگنانه سالها که بالها زدم به روی بحر بی کناره ات که در خروش آمدی به جنب و جوش آمدی به اوج رفت موجهای تو که یاد باد اوجهای تو ! در آن میان که جز خطر نبود مرا به تخته پارهها نظر نبود. نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان به گودهای هول بسی صدف گشوده ام گهر ز کام مرگ در ربوده ام . بدان امید تا که تو دهان و دست را رها کنی دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی به بند مانده ام شکنجه دیده ام سپیده ، هر سپیده جان سپرده ام هزار تهمت و دروغ و نا روا شنوده ام . اگر تو پوششی پلید یافتی ستایش من از پلید پیرهن نبود نه جامه ، جان پاک انقلاب را ستوده ام . کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته ام اگر که ایستاده ام و یا ز پا فتاده ام . برای تو ، به راه تو شکسته ام اگر میان سنگهای آسیا چو دانههای سوده ام ، ولی هنوز گندمم غذا و قوت مردمم همانم آن یگانهای که بوده ام . سپاه عشق در پی است شرار و شور کار ساز با وی است دریچههای قلب باز کن سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان کنون به گوش میرسد من این سرود نا شنیده را به خون خود سروده ام . نبود و بود برزگر چه باک اگر بر آید از زمین هر آنچ او به سالیان فشانده یا نشانده است وطن ! وطن ! تو سبز جاودان بمان که من پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو به دور دست مه گرفته پر گشوده ام. سیاوش کسرایی بهمن ۱۳۶۲ |